رمان پارمین فصل 12
رمان پارمين
سارا چند قدم عقب رفت و به او خیره شد.
- عالی شدی ... خوش به حال داداشم
به تصویرش درون آینه نگاه کرد ، شبیه گرگی در لباس میش بود. از خودش منزجر شد و صورتش را برگرداند.
- حالت خوب نیست ؟
اخمهایش را از هم باز کرد و لبخندی مصنوعی روی لبش نشاند.
- یکم استرس دارم
سارا چشمکی زد و گفت :
- نگران نباش ... کنار داداشم بهت بد نمی گذره
زهر خندی زد و گفت :
- از همینش می ترسم ... می ترسم زیادی خوش بگذره
سارا بلند خندید و به سمت در اتاق رفت.
- تو و سیاوش زوج بامزه ای می شید
در اتاق بسته شد. کنار پنجره ایستاد و به رزهای رنگی درون باغچه خیره شد. گذشته مثل فیلمی که روی دور تند گذاشته باشند از جلوی چشمانش می گذشت. ذهنش مثل دریایی طوفانی بود ، مواج و نا آرام ... هر چه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید. گوشیش زنگ خورد.
به طرف میزتحریر رفت و آن را برداشت. به صفحه آن نگاه کرد ... ترانه ... گوشی را خاموش کرد. حوصله حرفهای ترانه را نداشت. زمانی خودش دیگران را نصیحت می کرد ولی حالا ، شنیدن حرفهایی از آن جنس برایش سخت بود.
در اتاق به شدت باز شد. تکان خورد و به عقب برگشت.
- تو چرا مثل آدم نمیای تو اتاق
پانیذ دسته ای از موهای اتوکرده اش را پشت گوشش گذاشت و با لحنی حق به جانب گفت :
- باز گیر دادیا ...
بعد چند قدم به سمتش آمد و نگاهش رنگ تحسین گرفت.
- ای ول ... چقدر خوشگل شدی ... دست سارا جون درد نکنه
به تنها چیزی که در این لحظه اهمیت نمی داد، زیبایی بود. صندلی میز تحریررا بیرون کشید و روی آن نشست. فکرهای مزاحم در ذهنش رژه می رفتند.
- می تونی یه لیوان آب و یه مسکن برام بیاری
پانیذ ابروهایش را بالا برد.
- نچ ... نمی تونم ... اینجا که خونه خودمون نیست ، از کجا بیارم
کف دستش را روی پیشانیش فشار داد.
- سردرد داره دیوونم می کنه
- می خوای به سیاوش بگم که ...
میان حرفش پرید.
- نه لازم نکرده ... مهمونها اومدن
پانیذ لبه میز نشست.
بقیه در ادامه مطلب